خاطرات دانشآموز شهيد سيد هادي حسيني
دانشآموز شهيد سيد هادي حسيني فايدهاي نداشت. خيلي اصرار ميكرد. با خودم گفتم، يه سنگ زور جلو پاش بذارم كه مُنصرف بشه. ـ «ببين هادي! اگه تُو امتحاناي آخرِ سال تُونِستي با نمرههاي خوب قبول بشي، اجازه ميدم كه بري.» ـ «باشه، چشم!» چند ماه بعد كاغذي رو نشونم داد. گفت:« ايناها نمرَهس.» يكييكيشونو خوند. … ادامه خواندن خاطرات دانشآموز شهيد سيد هادي حسيني
برای جاسازی نوشته، این نشانی را در سایت وردپرسی خود قرار دهید.
برای جاسازی این نوشته، این کد را در سایت خود قرار دهید.